|
تقديم به: الف.م، كه مُرد بايد لبخندت را غورت دهي و بلند شوي و بيايي جلوي رويم و بعد من بلند شوم و تو بكوبي تويي گوشم و سرم كه پرت ميشود راه ميافتي به سوي در و من صدايت ميكنم تو محلم نميگذاري در را باز ميكني و ميروي تويي كوچه و توي دل ميگويي (( كثافت آشغال، حرومزاده، گوساله،)) و بعد مكث ميكني دوباره ميگويي (( دلم ميخواهد با اين آجر بزنم تو سرش، بدبخت)) بايد دستت را براي اولين تاكسي درازكني، ميايستد، سوار ميشوي، به جز راننده دونفر ديگر جلو نشستند به همراه خانمي كه كنار چپت نشسته، صد متر بالاتر جواني سوار ميشود كنار راستت، جمع ميشوي كه يك وقت به من خيانت نكني، يادت ميآيد كه از من متنفري راحتر مينشيني. از تاكسي كه پياده ميشوي بايد چند قدمي را پياده بروي تا تاكسي بعدي. دوباره شروع ميكني تويي دلت به من فحش دادن (( پسره بيشعور برگشته ميگه... آشغال همينه ديگه به هشون كه رو بدي همين ميشن )) - شهرك مداد سوار ميشوي من روبه رويت روي داشبورت سر تكان ميدهم چشمت را از روي سگ بر ميداري، بايد يك لحظه دلت برايم بسوزد، از تاكسي پياده ميشويي تويي دلت ميگويي (( طرف از من كوچيكترهها، ... ، شايد هم واقعاً دوستم داره، با اون صورت مثل گاوش )) بلندتر توري كه فقط خودت بشنويي ميگويي ((ديونه )) و دوباره تويي دلت ميگويي (( واقعاً كه خودمونو روشن فكرهم ميدونيم طرف فقط حرف دلش و زده و من چه سريع از كوره... )) تويي كوچه پست كوچههاي شهرك مداد قدم ميزني، ميرسي دم در، هيچكي خونه نيست تنهايي، گوشي تلفن و برميداري و بايد به من زنگ بزني، من گوشي را بر ميدارم و تو بايد سريع قطع كني . هنوز كه جلويم نشستيي و لبخند ميزني... |
|